‏نمایش پست‌ها با برچسب طنز، سجع، نثر مسجع، سعدی، بوستان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب طنز، سجع، نثر مسجع، سعدی، بوستان. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

این نظم شکسته از چه بر پاست هنوز!



این چگونه نظامی است که طشتک رسوایی اش هر بامداد و شامی بر سر بامی است! باندک وزش گیسویی ، بید وار به هر سویی بلرزه در می افتد و با ارتعش چند تارِ مویی، تن به هرزه درانی میزند. بنیانی این چنین بی بنیان، همان بهتر که مباد! چرا که به مثل شمعی است لرزان در گذر باد.

این نظم شکسته از چه بر پاست هنوز!
امر و نهی نابجاش بر جاست هنوز!

همان به که این چماق شرارت به  بیغوله سیاه خود باز برگردد، تا بدینسان شب این ملت سحر گردد! چرا که جهان بی اینان، بکام مردمان شیرین تر است، و آیین مرمان در نبودشان به آیین تر.

از همتِ این قوم سیه پوش شدیم
آواره و خوار و خانه بر دوش شدیم
در ذهنِ جهان، خلقِ نکویی بودیم
در چاله فتاده و فراموش شدیم!


۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

کنکاش با مدعی! (طنز)



بر منبر خطابه نشسته بود و تن و جان از شرم شسته؛ که آی خلایق: این منم که برگزیدهِ یزدانم و همه چیز دان! و بحکمِ همان یزدان، سیادتِ  بر شما لایق. چرا که دانای جمعِ خلایقم و درون نمای همهِ سلایق!
گفتمش: خموش که:
اگر مقبولیت و گزیدگی به عربده کشی بر منبر بودی، سگان را اولاتر تا بر جایگاهِ تونشینند مقبول و به عوعوی روز و شبان مشغول. چرا که به نان پاره ای دل و دین از کف داده و برآستانِ معبود سر برسایند.

برگزیدگی، جلوسِ بر منبر نیست
هر یاوه سرای بی گمان رهبر نیست!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


روزی بر خیابانم گذر بود و راه از ساندیسخوران پرخطر. جراره ای را دیدم که رخت بدل کرده و بی شرم پشت به اصل برکرده و از دل و جان بخدمت حرامیان کمر بسته.
گفتمش که چه شد تا تو بدینسان بدرهِ ضلالت در افتادی و تن به رذالت دادی!؟
مغول وار شرم از روی فروشسته و بر توسن ستم برنشسته!
گفت:

آقا ست که پروانه و دستورم داد
در شیشه همیشه می انگور داد
سر کیسه گشوده اذنِ یغمایم داد
من مخلصِ رهبرم  که این زورم داد

گفتمش؛ وای بر تو که بر اسب رذالت برنشسته و از اصل آدمی فرو افتاده ای، و خوشا آنانی که اگر چه از اسب روزگار فروافتاده اند بر اصلِ انسانیت سوارند و شب و روز درکار!

خوشا همراه مردم شاد بودن
از اندوه و ستم آزاد بودن
به غمهاشان شریک و دوش بر دوش
خروشان منشاِ فریاد بودن!

برگردان

دوست و یا دشمن گرامی!

سپاس از آمدنت. چنانچه مایل باشی، خوشحال خواهم شد که باز هم بدیدارم بیایی. نشانی ام را در پیِ این نوشته خواهم نوشت تا در صورت تمایل در جای مناسبی نوشته و بخاطر بسپاری:
dughodushab.blogspot.com