۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

ماشه و انگشت! (طنز)

حتمن جوانانِ دورهِ ما یادشان هست که در کتابِ چهارم دبستان ، شعری را می خواندیم که  بیت نخستش این بود:

موسی برهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سرِ انگشت!

.......

در ذهنم ، بیادِ کودکی و دورهِ دبستانم ، خاطراتی را مرور می کردم که ناگاه  چشمم به عکسی از صحنه ای افتاد که لاشهِ گرگی مرده و آش و لاش بر زمین پهن شده بود.
همین صحنه کافی بود ک بیاد آن شعری که برایتان گفتم افتاده و در نهایت به سرایش شعر زیر منجر شد.  نام شعر را «ماشه و انگشت» گذاشتم تا بی مناسبت با محتوایش نباشد.

رهبر به رهی دید یک گرگ فتاده 
نالان شد و کوبید دوبامبی به سرش مشت

گفتا که چه کرد؟ که چنین کشته شدی زار 
ای ابنِ اَب! ای آخ! اخی جان که ترا کشت؟

ای جان! تو کرا خوردی تا تیر ترا خورد؟
از سینه نشستت بجگر یا که زد از پشت؟

البته من او را بخورم بی شک و تردید
«قانونِ قصاص» است روان گشته به چرخُشت

ای خلق! بدانید نیم برگِ چغندر
نامِ منِ آخوند مگر گشت فرامُشت!؟

من دشمنِ خوشبختی ام و دشمنِ مردم
توفیر ندارد ببرم مزدک و زردُشت

یک واژه بگویید خلافِ منِ آخوند
تا آن که نمایم هنرِ ماشه و انگشت!



هیچ نظری موجود نیست:

برگردان

دوست و یا دشمن گرامی!

سپاس از آمدنت. چنانچه مایل باشی، خوشحال خواهم شد که باز هم بدیدارم بیایی. نشانی ام را در پیِ این نوشته خواهم نوشت تا در صورت تمایل در جای مناسبی نوشته و بخاطر بسپاری:
dughodushab.blogspot.com