۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

این نظم شکسته از چه بر پاست هنوز!



این چگونه نظامی است که طشتک رسوایی اش هر بامداد و شامی بر سر بامی است! باندک وزش گیسویی ، بید وار به هر سویی بلرزه در می افتد و با ارتعش چند تارِ مویی، تن به هرزه درانی میزند. بنیانی این چنین بی بنیان، همان بهتر که مباد! چرا که به مثل شمعی است لرزان در گذر باد.

این نظم شکسته از چه بر پاست هنوز!
امر و نهی نابجاش بر جاست هنوز!

همان به که این چماق شرارت به  بیغوله سیاه خود باز برگردد، تا بدینسان شب این ملت سحر گردد! چرا که جهان بی اینان، بکام مردمان شیرین تر است، و آیین مرمان در نبودشان به آیین تر.

از همتِ این قوم سیه پوش شدیم
آواره و خوار و خانه بر دوش شدیم
در ذهنِ جهان، خلقِ نکویی بودیم
در چاله فتاده و فراموش شدیم!


هیچ نظری موجود نیست:

برگردان

دوست و یا دشمن گرامی!

سپاس از آمدنت. چنانچه مایل باشی، خوشحال خواهم شد که باز هم بدیدارم بیایی. نشانی ام را در پیِ این نوشته خواهم نوشت تا در صورت تمایل در جای مناسبی نوشته و بخاطر بسپاری:
dughodushab.blogspot.com