۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

نازم به چنین حکم حکیمی که تو داری ! (شعر طنز)


تا قطع شده دست ز دزدانِ فراری
تا حکمِ خدا گشته به فرمانِ تو جاری
تا دربِ دهانِ همه گان قفل نمودی
ممنوع قلم گشت!گنه نامه نگاری
تا عشق بدارِ ستم آونگ نمودی
اندیشه اسیرِ تو ، رهایی متواری
تریاک و حشیش و هرویین نقلِ مجالس
معنای هنر، حقهِ وافور و نگاری
اکنافِ وطن امن و همه رشکِ بهشت است
آهو شده هم خانهِ تازیِ شکاری
بر خانه و بر سینه و بر گونهِ مردم
نی ماتم و نی سوگ و نه اشک است و نه زاری
نازم به چنین حکمِ حکیمی که تو کردی
نازم به چنین حکمِ رحیمی که تو داری
در شهرِ تو نه «قصر» و نه «زندان اوین» است
نه مرگ و شکنجه بشناسند و نه داری
البته که رجمِ نسوان حکمِ الهی است
حکمی که بود در دو جهان جاری و ساری
از خانه مگو، گو همه گان کاخ نشینند
از کار مگو، جمله کسان بر سرِ کاری
ارکانِ سعادت بنگر «فت» و فراوان
ارزانیِ کالا، به مثل دوغِ بهاری
مفهومِ «صف» از دفتر ما گم شده دیگر
نه جنگِ کوپن بینی و نه داد و هواری
بازار به انصاف نشسته است نبینی؟
مستضعفِ ما گله ندارد ز نداری
نه ملک بدهکار و نه کان ها شده غارت
نه دانش و فرهنگ در افتاده به خواری

نازم به چنین حکمِ حکیمی که تو کردی
نازم به چنین قلبِ رحیمی که تو داری 

هیچ نظری موجود نیست:

برگردان

دوست و یا دشمن گرامی!

سپاس از آمدنت. چنانچه مایل باشی، خوشحال خواهم شد که باز هم بدیدارم بیایی. نشانی ام را در پیِ این نوشته خواهم نوشت تا در صورت تمایل در جای مناسبی نوشته و بخاطر بسپاری:
dughodushab.blogspot.com